امروز دنبال عکسی تو اسکرینام بودم و اتفاقی رسیدم به اسکرین اون پستی که از وبلاگت گرفتم. که توش از حسرتات براش نوشتی و کارایی که دوس داشتی باهم انجام بدین و نشده. از تنی که تجربه کردی و قلبم نمیزنه دیگه. این نوشته‌ مثل چاقوییه که تو قلبم میچرخونم. هر بار خون ریزی میکنه. هر بار باعث میشه چند ثانیه نفسمو حبس کنم. هر بار درد داره.‌ نباید دستم میرسید بهشون، نباید هیچوقت اینجور نوشته هاتو میخوندم؛ ولی کار از کار گذشته و حالا که خوندم باید تا تهش بخونم. اونقدر بخونم که قلبم تیکه تیکه شه و اون تیکه‌ای که تو توش عزیزی سالم نمونه.  اونقدر بخونم که سِر شم بهت. که هیچی دیگه منو برنگردونه بهت. که دیگه تو دلم نگم دوستت دارم. دیگه قربونت صدقت نرم.‌ دیگه عکستو باز نکنم و قندای تو دلم یکی یکی آب نشه. دیگه دوسِت نداشته باشم عزیزدلم. دیگه عزیزدلم هم نباشی عزیزدلم. آخ عزیزدلم، عزیزدلم، عزیزدلم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها